□ اشاره: آن شب ، باران تمام تهران را خیس کرده بود که با خودم گفتم :
شاید خیسی آمده است تا هوایی بدهد به دلهای خسته من و تو!
□ ومن امشب در حضوری به دنبال تو آمدهام ... ای تنهاترین عاشق !
امشب میشود عاشق شد بی معشوق و پرواز کرد بی بال و داغ شد بی شرم وشرم داشت بی گناه!
امشب شبی است سرد ولی نه به سردی دلهای من وتو و شبی است سرخ به سرخی تمام لبهای دنیا!
آه ! که چه زود تمام احساسم را در راه جا گذاشتم و آمدم
□ امشب پراز عشق شدم از برکت و حضور باران
می خواهم خرمایی بخرم و دانه دانه اش را ببوسم و به هرکدام بگویم باعشق !
« عشق را زیر باران باید بجویم » وتقسیماش کنم سرکوچه میان مردم
تا عشق من را (بی دلیل و بادلیل)، در سیاهی خرما بیابند.
چه لذتی دارد عشق دادن بی توقع ... دلم هوای حافظ دارد ... بوی خوب عشق
هوای خیس شدن از مغز سر تا نوک انگشت پا به چشمهای تنها در زیر باران
و به دلهای بی تاب درانتظار تاب ، مینگریستم
و بی شرمی نگاههای بی شرم که به انتظار گناه بودند؛ چه لذتی دارد...
□ امشب دراین سرما ، هیچ چیز همچون بی شرمی انسان را داغ نمی کند!
گویا باید بی شرم بو د بی شرم بی شرم ..
واین بی شرمی را به پاس باران ، مبارک می داریماش !
بی شرمیات مبارک باد ای صاحب شرم!
□ بیحوصلهتر از همیشه وموقع برگشتن از بهشت زهرا، این SMS رو توی گوشیتایپاش کردم.
اما غافل از اینکه اصلن شمارهای از «تو» نداشتم تا اونو برات ارسال کنم!
□ سالی که گذشت، پُر بود از بی «تو» بودن !
هرلحظهاش مثه سال؛ که نه... همانندِ قرن ، دیر تر از اونی گذشت که نمیشد حتا تصورش کرد!
«تو» میگی امسال چه کنم؟
بی«تو» بودن، تمرینِ سختیه... بی رحم!
اشاره : من «خواب» را خواب دیدم !
یادآوری : ماجرای اصلی ، شب سال تحویل اتفاق میافته...
مکان : ناکجا آباد!
از بس نوروز اومد و رفت ، بهارخسته شد! شما بگید چند بار شاهد این تکرار سالیانه بودید؟
□ قبل از همین « بهارِ فراری» بودش که یک شب توی خواب دیدم ، خوابم...
درست مثل خوابهایی که شما توی خواب، میبینید!
ماجرا ازاون شبی شروع شد که نه گرسنه بودم و نه غذای زیادی توی سفره وجود داشت که تا به واسطهی اون زیاده روی کنم و کابوس ببینم !
شما احتمالن داستان «فرشته»ی منو (که پیش از این و توی 3وبلاگ قبلیام دربارهاش یه چیزایی نوشته بودم)، نمیدونید!
□ وقتی در یکی از روزهای پایانی زمستون ،آرزوی بارش باران داشته باشی؛شاید آسمون هم به این هوس کوچک تو بخنده !
ولی بههرحال آرزو ، آرزوست... بزرگ و کوچکاش هم نباید برای «فرشتههای اون بالا بالاها» فرقی داشته باشه! هرچی فکرکردم که چرا این خواهش کوچولوی من تحقق پیدا نمیکنه، عقلم راه به جایی نبرد که نبرد...
همین چند شب پیش بودکه از تنگی اتاقِ خفه (و پر شده از دود سیگارم) ، به تنگ اومدم و زدم توی حیاط... نیمههای شب شده بود و جیرجیرکها داشتندبا صدای ُشر ُشر آبِ (همین رودخانه همجوار خونهی ما) ، آواز میخوندند!
گوشهای و روی تنه بریده شدهی درختی نشستم. به آسمون نیمهابری مایل به صاف (!) نگاهی کردم. خوب که چشم دوختم،دیدم چیزی شبیه به یک بشقاب پرنده ( که - ناشیانه- ادای ستارهها راهم درمیآورد) ، ازلا به لای تکه ابری عجیب، بیرون اومدش و خیلی مضحک شروع به چشمک زدن کرد!!!
ستاره (ببخشید همون بشقاب پرندهی ناشی ) ، هی پایین و پایینتراومد تا رسید بالای سر خونهی بی نور ما... عجیب تر اونکه همون تکه ابرسفید و « تپل وموپل » ، با این بشقاب پرندهی ستارهنماهم همراه شده بود!
بدون مقدمه، ابرکِ خوشگل ، لبخندی زد و فلکهی بارش خود را کم کم باز کرد! جای همگی شما خالی بود... وقتی حسابی خیس شدم، دیگه هیچی توی آسمون دیده نمیشد...
صبح زود وقتی داشتم میرفتم سرکارم، توی حیاط ، چشمم به صحنهی عجیبی افتاد. نمیدونستم چرا یک قسمت از حیاط (دم اون تنهی درخت ) ، یه چیزی مثل طرح یه قلب خیس بود؟!
بیخیال شدم و از در خونه زدم بیرون... توی سربالایی و خشکی زمین، دوان دوان قدم برداشتم تا از اتوبوس جا نمونم. اما از شما چه پنهون ،تا وقتی که به روزنامه برسم ، همش توی این فکر بودم : آخ اگه بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه...
فکر کنم حالا کمی از وضعیت « فرشته»ی من خبر دار شدید !
پرانتز : این ماجرا مربوط میشه به قبل از همون خواب در خوابم (شبیه اون خوابی که گاهی توی خواب شما هم میآد)...
□ عقربههای ساعت داشت میرفت به سمت رسیدن بهارخانم ، که جلوی کامپیوتر زهوار دررفتهام - ناخواسته- خوابم برد ! باور کنید اصلا قصد خوابیدن نداشتم؛ چون منتظر بودم !
بماند... یعنی بگذریم... فرشتهی من ، یه راست اومد و نشست لب میز تحریرم ... همونجایی که به اشغال پی سی در اومده...اگه خودم رو جمع وجور نمیکردم، ناغافل یا من آسمونی می شدم یا اون زمینی !
شرم وحیا یکهو اومد سراغم و فوری نگاهم رو از توی برقِ چشمای رنگیاش دزدیم... موهای لختاش تا پشت کمر باریک او میرسید...خلاصه یک کلام بگم : آخرِ جذابیت و لوندی...
انگار صداش هنوز توی گوشمه : ببین عزیزم ! تو باید بگی که دیگه حماقت نمیکنی ...
راستشرو بخواهید ، زبونم بند اومده بود. باورکنید راست میگم ! «فرشته»ی من شفاف حرف میزد ونگاه پر نفوذش، نه زمینی بود و نه آسمونی !!!
اون شب، کلی درباره ابله نشدن ، به من توصیه کرد و همون جا خوابم برد... سپیده تازه دمیده بود که خودمو کفِ اتاقِ، ولو شده دیدم. سال جدید هم اومده بود و باز من نتونستم بهار خانم رو ببینم...
سرتون رو درد نیارم ! تا همین الاناش هم نمیدونم از اون خوابِ دومی بیدار شدم یا هنوز توی همون «خواب ناخواسته»، مشغولِ خواب دیدنم؟!
« هلو» برو تو گلو نشه خواهش !
این عکس و تصاویری که در آینده در اینجا درج میشه، همهشون صاحب دارند
مردونه جای دیگه اینها رو(بدون اجازه) ، استفاده نکنید
خب ! سلام
از این پس در اینجا (و هر از چندگاهی) ، سعی دارم تا با شما ارتباط برقرار کنم!