• وبلاگ : هلو
  • يادداشت : بي رحم !
  • نظرات : 14 خصوصي ، 43 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    منظورت رو متوجه نشدم.ممنون از اومدنت و شاد باشي.
    نوروز مبارك .. با آرزوي سلامتي.آرامش و آزادي .. در بازگشت از بهشت زهرا هميشه ياد كساني مي افتيم كه يا بصورت جسمي يا به شكل روحي از دست داديم .. سخت نگير ميگذره .. بي رحم بودن بهتر از اينه كه در رويا براي هميشه باقي بمونيم .. آزاد باشي

    سلام دوست عزيز سلام تويي كه نمي شناسمت فقط مي دانم كه عاشقي و تمام عشاق دردي مشترك دارند و به پاس اين همدردي مي ستايمت واميد وارم سال جديد برايت سالي با او باشد.

    عميق ترين درد در زندگي مردن نيست ، بلکه گذاشتن سدي در برابر روديست که از چشمانت

    جاريست. عميق ترين درد در زندگي مردن نيست ، بلکه پنهان کردن قلبي ست که به اسفناک

    ترين حالت شکسته شده . عميق ترين درد در زندگي مردن نيست ، بلکه نداشتن شانه هاي

    محکمي ست که بتواني به آن تکيه کني ، و از غم زندگي برايش اشک بريزي . عميق ترين درد

    در زندگي مردن نيست ، بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي ست ، که مجبوري آخرش

    را با جدائي به سرانجام رساني . عميق ترين درد در زندگي مردن نيست.

    يا حق

    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    + همون آشناي تو 
    اي شب از روياي تو رنگين شده
    سينه از عطر تو ام سنگين شده
    اي به روي چشم من گسترده خويش
    شايدم بخشيده از اندوه پيش
    همچو باراني كه شويد جسم خاك
    هستيم ز آلودگي ها كرده پاك
    اي تپش هاي تن سوزان من
    آتشي در سايه مژگان من
    اي ز گندمزار ها سرشارتر
    اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
    اي در بگشوده بر خورشيدها
    در هجوم ظلمت ترديد ها
    با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست
    هست اگر ‚ جز درد خوشبختيم نيست
    اي دلتنگ من و اين بار نور ؟
    هايهوي زندگي در قعر گور ؟
    اي دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پيش از اينت گر كه در خود داشتم
    هر كسي را تو نمي انگاشتم
    درد تاريكيست درد خواستن
    رفتن و بيهوده خود را كاستن
    سرنهادن بر سيه دل سينه ها
    سينه آلودن به چرك كينه ها
    در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
    زهر در لبخند ياران يافتن
    زر نهادن در كف طرارها
    گمشدن در پهنه بازارها
    آه اي با جان من آميخته
    اي مرا از گور من انگيخته
    چون ستاره با دو بال زرنشان
    آمده از دوردست آسمان
    از تو تنهاييم خاموشي گرفت
    پيكرم بوي همآغوشي گرفت
    جوي خشك سينه ام را آب تو
    بستر رگهايم را سيلاب تو
    در جهاني اين چنين سرد و سياه
    با قدمهايت قدمهايم براه
    اي به زير پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گيسويم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه اي بيگانه با پيراهنم
    آشناي سبزه زاران تنم
    آه اي روشن طلوع بي غروب
    آفتاب سرزمين هاي جنوب
    آه آه اي از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سيراب تر
    عشق ديگر نيست اين ‚ اين خيرگيست
    چلچراغي در سكوت و تيرگيست
    عشق چون در سينه ام بيدار شد
    از طلب پا تا سرم ايثار شد
    اين دگر من نيستم ‚ من نيستم
    حيف از آن عمري كه با من زيستم
    اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خيره چشمانم به راه بوسه ات
    اي تشنج هاي لذت در تنم
    اي خطوط پيكرت پيراهنم
    آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
    شاديم يكدم بيالايد به غم
    آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي
    همچو ابري اشك ريزم هايهاي
    اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
    در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود ؟
    اين فضاي خالي و پروازها ؟
    اين شب خاموش و اين آوازها ؟
    اي نگاهت لاي لايي سحر بار
    گاهواره كودكان بي قرار
    اي نفسهايت نسيم نيمخواب
    شسته از من لرزه هاي اضطراب
    خفته در لبخند فرداهاي من
    رفته تا اعماق دنيا هاي من
    اي مرا با شعور شعر آميخته
    اين همه آتش به شعرم ريخته
    چون تب عشقم چنين افروختي
    لا جرم شعرم به آتش سوختي
    + همون آشناي تو 

    در آن پر شور لحظه

    دل من با چه اصراري ترا خواست،

    و من ميدانم چرا خواست،

    و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده

    كه نامش عمر و دنياست ،

    اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست .

    + همون آشناي تو 

    لحظه ديدار نزديك است .

    باز من ديوانه ام، مستم .

    باز مي لرزد، دلم، دستم .

    باز گويي در جهان ديگري هستم .

    هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !

    هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!

    آبرويم را نريزي، دل !

    - اي نخورده مست -

    لحظه ديدار نزديك است .

    + همون آشناي تو 
    مي آميزم سياهي شب را
    با سفيدي ِ روزْ
    - كه خودْ عصاره ي رنگينْ كمانْ استْ!-
    تا خاكستري ْ را برگزينم
    براي ترسيم ِ آسمانِ سرزمين ِ خويش!

    بَر حاشيه ي سوري ِ بومْ
    شن‎ْ زاري تفته را نقاشي مي كنم
    با سَرچشمه اي كه خوابْ گاه ِ‌ اژدهاست!

    خورشيدي قُراضه ْ را پَرچْ مي كنم بر آسمان
    با عبور تاريك كلاغان در حاشيه و ُ
    خبرْكِشان ِ مُرده به تازيانه ي باد...

    اين جا ايران است
    و من
    تو را دوست مي دارم!●


    + همون آشناي تو 
    مي خواهم تو را
    در اين شب ِ نقطه چين!
    تا طاعوني ترين ترانه ي من،
    - از نگاه ِ هاشور خورده ي شب -
    در ستايش ِ نفس هاي تو باشد!
    به دياري كه عشق را
    مصيبتي همه گير مي دانند!

    تا طاعوني ترين ترانه ي من،
    - از نگاه ِ ميرْ سايه ْ ها -
    مديحه ي دست هاي تو باشد،
    آن دست ها كه ايمنم مي كنند
    از تند باد بي مروّت كينه
    به شهري كه در آن
    گيسوي سپرده به باد را
    پرچم ِ عصيانْ مي دانند!

    و طاعوني ترين ترانه ي من،
    نخستينْ درود ِ ما بود،
    كه بدرود ِ واپسين را
    به افسانه يي مبدل كرد!●
       1   2   3      >