• وبلاگ : هلو
  • يادداشت : صاحبِ شرم !
  • نظرات : 0 خصوصي ، 43 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    + صاحب شرم 
    گفتند خلايق که تويي يوسف ثاني چون نيک بديدم به حقيقت به از آني
    شيرينتر از آني به شکرخنده که گويم اي خسرو خوبان که تو شيرين زماني
    تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني
    صد بار بگفتي که دهم زان دهنت کام چون سوسن آزاده چرا جمله زباني
    گويي بدهم کامت و جانت بستانم ترسم ندهي کامم و جانم بستاني
    چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بيمار که ديده‌ست بدين سخت کماني
    چون اشک بيندازيش از ديده مردم آن را که دمي از نظر خويش براني



    + صاحب شرم 
    + صاحب شرم 
    سراپرده محبت اوست ديده آيينه دار طلعت اوست
    من که سر درنياورم به دو کون گردنم زير بار منت اوست
    تو و طوبي و ما و قامت يار فکر هر کس به قدر همت اوست
    گر من آلوده دامنم چه عجب همه عالم گواه عصمت اوست
    من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حريم حرمت اوست
    بي خيالش مباد منظر چشم زان که اين گوشه جاي خلوت اوست
    هر گل نو که شد چمن آراي ز اثر رنگ و بوي صحبت اوست
    دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسي پنج روز نوبت اوست
    ملکت عاشقي و گنج طرب هر چه دارم ز يمن همت اوست
    من و دل گر فدا شديم چه باک غرض اندر ميان سلامت اوست
    فقر ظاهر مبين که حافظ را سينه گنجينه محبت اوست
    + صاحب شرم 

    من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم

    لطفها ميكني اي خاك درت تاج سرم

    + صاحب شرم 
    سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
    تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
    سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
    آشنايي نه غريب است که دلسوز من است چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
    چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
    ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
    + صاحب شرم 

    اي مست شبرو كيستي؟آيا مه من نيستي؟

    گر نيستي پس چيستي؟اي همدم تنهاي دل!!!

    + صاحب شرم 

    منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن

    منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن

    + صاحب شرم 
    زبان خامه ندارد سر بيان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
    دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
    سري که بر سر گردون به فخر مي‌سودم به راستان که نهادم بر آستان فراق
    چگونه باز کنم بال در هواي وصال که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
    کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
    بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بي‌کران فراق
    اگر به دست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
    رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب قرين آتش هجران و هم قران فراق
    چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شده‌ست تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق
    ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار مدام خون جگر مي‌خورم ز خوان فراق
    فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
    به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ به دست هجر ندادي کسي عنان فراق



    + صاحب شرم 
    + صاحب شرم 
    + صاحب شرم 
    + صاحب شرم 
    + صاحب شرم 

    هر چه از عشق سرودم همه تقديم تو باد....

     <      1   2   3