RSS  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 84118 | بازدیدهای امروز: 4
موضوعات
اجتماعی- هنری
جست‌وجو
لوگوی وبلاگ

لینک‌های دیگر
لیست وبلاگهای به روز شده
اشتراک
 
فلاش بک
نگاهی به گذشته
بهار 1385
یک داستان واقعی

□ تقدیم به:

«جراحی روحِ» محسن مخملباف

□ نوشته : ش  - هلو

□ توصیه : این داستان را در نیمه‌های شب نخوانید!


□آن شبِ عجیب توی اتاقم نشسته بودم ودرحالتی مکاشفانه‌، اوراق ‌مربوط ‌به ‌فیلمنامه‌ی تازه‌ام را زیر و رو می‌کردم که یک دفعه همسرم با سینی‌چای‌ ـ و‌ بدون برنامه‌ی‌ قبلی‌ ـ جلوم سبز شدو گفت : عزیزم ! کی بریم قدم بزنیم؟

از این پیشنهاد، یک‌لحظه به‌ وجدآمدم ‌و با عجله گفتم : برو آماده شو که دارم می‌آم.

همسرم از اتاق رفت بیرون...مثل آدم‌های‌ذوق زده ، با عجله (‌و‌ بادست چپ) کاغذهای ولو شده‌ی روی‌میز تحریر و کنارکامپیوتر زهوار در رفته‌ام‌ را هول دادم توی کشوی اول میز... اصلا به ساعت روی دیوار دقت‌نکردم! هیجان‌زده، سیگارم را توی‌ لیوان‌ نیمه‌‌خالی‌ چای فرو کردم و با ‌قدم‌های‌ بلند(شبیه به‌دویدن)، به سوی درِنیمه باز اتاقم ، خیز برداشتم...
از اتاق که زدم بیرون ، یکهو جا خوردم! به جای این‌که توی راهرو باشم ، خودم را دوباره توی اتاق دیدم!! با پوزخندی تلخ وآکنده ازترس، خودم را کمی دلداری دادم‌ :

- بچه جان! باز احمق شدی‌ها ؟

...و چندین بار دیگر از چهارچوب ‌در‌ عبور کردم ؛ ولی در کمال حیرت‌، بازوارد همون اتاقِ کسل‌ کننده‌‌ای می‌شدم که قبلن بودم! چشمانم را نه‌ یک‌بار، بلکه چندین بار مالیدم، اما انگار راه فراری نداشتم و ماجرایی شوم در شرف تکوین بود...!
این دفعه سریع ‌برگشتم و به میزتحریر کنج اتاق تکیه دادم . سعی کردم افکارم را متمرکز کنم . آهسته و عاقلانه (!) سرم را از روی موکت به سوی فضای روبه‌رو بلندکردم.در نگاهی چرخشی ـ‌ ‌از چپ به راست ـ اوضاع را به ‌بررسی ایستادم ... وضعیت آشـفتـه وسایـلم ، بــادهن کجی ، جلوی چشمام به رژه در آمدند! گویی همه‌ی اشیای اتاق ، درحال شکلک درآوردن بودند‌!!
رقص پرده (که نسیم خنکی رابه داخل اتاق می‌راند)، تمام هوش‌وحواس منو به خودش ‌جلب کرد! ناگهان تصمیم گرفتم تا از پنجره‌ی بازِ پشت پرده ، بپرم بیرون... نفسم را در سینه حبس کردم و یکهو ‌مثل مرغان بی‌بال به پرواز درآمدم !

 بال بال کنان و درحالی‌که از‌قدرت خودم شگفت زده شده و به هیجان آمده بودم ، از قابِ پنجره گذشتم... ولی به جای این‌که خودم‌ را در حیاط ببینم‌، پرت شدم وسط اتاق !!!

 از روی استیصال ، چند مشت محکم به ‌دیوارکوبیدم... و فریادناشی ‌ازدرد دستانم را ، بی‌جهت درگلو خفه‌ کردم!
دیگر داشتم کلافه می شدم. عاجزانه همسرم را‌ ـ به‌ اسم ـ صدا زدم . هرچه‌صبرکردم‌ تا صدایی ازاو بشنوم، خبری نشد که نشد! مثل دیوانگان زنجیری، یک بار دیگر به سمت در اتاق هجوم بردم ...
از دیدن همان اتاق و اشیای کسل کننده‌اش ( و‌از فرط عصبانیت)‌،جیغی کشیدم و مثل‌آدم‌های مست، وسط اتاق ولو شدم ...
از فریاد‌های ملتمسانه‌ام تقریبا‌ یکی 2 ساعتی گذشته بود که‌در کمال ناباوری، صدای باز شدن‌ ناهنجاردر اتاق ، من را به‌هیجان آورد. مثلِ آدم‌های خواب آلوده‌، چندین‌ بار پلک‌های سنگینم را باز و بسته کردم.این دفعه اشتباه نمی‌کردم ... آره! خودشه. همسرمهربانم‌...

باهمون لحن محبت‌‌آمیز همیشگی، ‌گفت : خیلی خوشحالم‌که‌ ‌بعد از مدت‌ها، یک شب رابه ‌من اختصاص دادی. بالاخره این اختلاط و گپ لازم بود (!) من می‌رم بخوابم ، تو هم حالامثل بچه‌های خوب ، بشین‌و فیلمنامه‌ات را کامل کن ...
 ترسم بیش‌تر شد. اصلا جرات پیدا نکردم‌ بگم که بین این دیوارهای بی‌خاصیت،دارم له می‌شم ...

به عقیده‌ی صریح‌همسرم : ما پس ازقدم زدن‌ صمیمانه ‌ـ ‌و زیر باران‌ آن شب‌ ـ گام‌های مهم‌و‌شفافی را برداشته‌ایم که ‌طی‌گذران 20 سال‌ ‌زندگی‌ مشترک و زناشویی خود ،‌ هیچ‌گاه از لذاتی‌این‌چنینی بهره نبرده ‌بودیم !
... مثل‌ این‌که‌جادویی از جنس ناشناخته پاهایم را به‌ کف این اتاق نفرین شده چسبانده وکسی هم دوست ندارد تا فریاد‌های من را بشنود؟! ترا به‌خدا ، بیاییدو «باورم» کنید ... به من بگویید همه‌ی این‌ اتفاقات ، توهماتی بیش نیست؟

اما نه! .... مثل‌ این‌که‌ شما راست می‌گفتید! آخه همین‌ الان ،‌ همسرم با من رفته سینما... اما من هنوز توی اتاقم باخودم‌درگیرم  و در نقطه‌ا‌ی شبیه به صفر ، قفل و زنجیر شده‌ام...!
... نمی‌دونم این هزار و‌چندمین شبی است که در این قفس لعنتی زندانی هستم وکسی هم‌ حرف‌های صادقانه‌ی منو باور نمی‌کنه که نمی‌کنه؟ ولی راستش را بخواهید، دارم عادت می‌کنم...

راستی! دیشب عیال می‌گفت: توخیالاتی شدی(!) حالا که کار نوشتن فیلمنامه‌‌ات تموم‌ شده ، می‌تونیم برای ‌کلید‌زدن کار تازه‌ات ‌بریم ‌هالیوود ...
                                                                                                                                                                                         شاید هم ادامه داشته باشد...




ش - هلو (شنبه 85/1/19 :: ساعت 9:21 عصر)
لینک‌های مرتبط:
نظر شما ()

Designers
AlirezaAsgari