وبلاگ :
هلو
يادداشت :
صاحبِ شرم !
نظرات :
0
خصوصي ،
43
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
صاحب شرم
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
سري که بر سر گردون به فخر ميسودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هواي وصال
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بيکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار
مدام خون جگر ميخورم ز خوان فراق
فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ
به دست هجر ندادي کسي عنان فراق