وبلاگ :
هلو
يادداشت :
بي رحم !
نظرات :
14
خصوصي ،
43
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
<
1
2
3
>
+
همون آشناي تو
چه خاليه چه خايله حفره ي اين حنجره ها
چه تخته كوب پلكاي بسته ي اين پنجره ها
چه بي صدا ‚ چه بي صدا مي گذرن اين ثانيه ها
دخترك شكن شكن ! سراغ بغض ما با
يواش يواش داريم به اين سياهي عادت مي كنيم
تو سفره هاي خالي مون قاشق رو قسمت مي كنيم
نه سكوت علامت رضايته
نه شكايت از سياهي راحته
هنوز يه ديوارامونه تفنگاي پدر بزرگ
اما كسي دل نداره بره پي شكار گرگ
يه روز مياد كه روز بياد دنيا رو هاشور بزنه
اين روزاي دروغي رو با يه شاره بشكنه
يه روز مياد كه كوچه مون پر بشه از عبور نور
فواره ها قد بكشن از وسط حوض بلور
نه سكوت علمت رضايته
نه شكايت از سياهي راحته
+
همون آشناي تو
چه ضيافت غريبي
من و گيتار و ترانه
جاي تو : يه جاي خالي
شعر من شعر شبانه
هرم خورشيدي چشمات
من رو آب كرد تموم كرد
لحظه ي ناب پريدن
با يه ديوار رو به روم كرد
گوش بده ! ترانه هام ترجمه ي چشماي توست
تو تموم قصه هام هميشه جاي پاي توست
تو ضيافت سكوتم
تو اگه قدم بذاري
مي بيني از تو شكستم
اما تو خبر نداري
بي تو از زمزمه دورم
بي تو از ترانه عاري
زخم تو : زخم هميشه
اينه تنها يادگاري
گوش بده ! ترانه هام ترجمه ي چشماي توست
تو تموم قصه هام هميشه جاي پاي توست
+
همون آشناي تو
بازم تالار بي حرفي ! دوباره بغض بي صبري
بازم حال هواي ما ‚ كمي تا قسمتي ابري
بازم شب مرگي فانوس ! بازم خاموشي ناقوس
گلوي مرغ حق بازم ‚ اسير پنجه ي جادوس
دوباره كوچه دلگيره ! بازم دريا زمين گيره
دوباره چشماي شاعر ‚ اسير قفل و زنجيره
بال همه پروانه ها سوخته
مهتاب خودش رو به شب فروخته
اما هنوزم خاتون قصه
چشماش رو به خط جاده دوخته
شكوفا شو ! گل شب بو ! همه عطرا رو باطل كن
بازم از دفتر خورشيد ‚ يه شعر تازه نازل كن
بگو از گريه ي تقويم ! از اين اردوي بي تصميم
خلايق لايق مرداب ! مجالس مجلس ترحيم
بگو از شعله ي تاريك ! از اين دورازه ي باريك
از اون فواره ي دور و از اين قداره ي نزديك
بال همه پروانه ها سوخته
مهتاب خودش رو به شب فروخته
اما هنوزم خاتون قصه
چشماش رو به خط جاده دوخته
نازنين ! تو آينه ديدم ‚ كه سوار قصه اينجاس
روي جاده ي ترانه يه غبار تازه پيداس
+
همون آشناي تو
سايه ‚ به سر سپردگان ‚ هديه ‚ نقاب مي دهد
جامه ي اين شب زدگان ‚ عطر گلاب مي دهد
چه سايه گاه ساكني ! دختر خورشيد كجاست ؟
پرسش ساده ي مرا ‚ دشنه جواب مي دهد
عزيز سر داده به دار ! در اين حصار بي مدار
خيال تو به شعر من ‚ واژه ي ناب مي دهد
ساعت خواب رفته را ‚تو زنده كن! بيا ! بيا
كه بودنت به عقربه حس شتاب مي دهد
داغ گلوله را ببين بر تن نازنين ترين
ببين كه رقص مرگ را چه پيچ و تاب مي دهد
ببار بر كوير من ! بر اين عطش زار سخن
نهال تشنه ي مرا ‚ اشك تو آب مي دهد
اي از سپيده آمده ! در اين حراج عربده
خلوت تو به چشم من ‚ فرصت خواب مي دهد
همنفس ترانه شو ! شعله بكش ! زبانه شو
عزيز دل ! سكوت تو مرا عذاب مي دهد
بگو كه با مني هنوز ‚ در اين شب ستاره سوز
كه بي تو صبحانه ي نور ‚ طعم سراب مي دهد
+
همون آشناي تو
يه نفر رو خط ماس ! انگاري لال ‚ نازنين
مثل يه كركس گشنه كه نشسته به كمين
بيا دوست دارم رو بذاريم براي بعد
تاديگه ادا نشه مراد اين چله نشين
اينجا دوست دارم رو دوس ندارن تو قصه ها
آخه بعضي از طلسما مي شكنه با اين صدا
ديگه گوشي رو بذار ! صدات رو مي شنوم هنوز
من هنوزم با تو ام از اين ور فاصله ها
تلفن براي ما تنها يه ياد آوريه
تا كه يادمون نره زمستون آخريه
من و تو به سيم و گوشي كه نيازي نداريم
هيچ علاقه اي به اينروده درازي نداريم
گرگ گرگم به هوا هر جا ميريم دنبال ماس
اون نمي دونه كه ما ميلي به بازي نداريم
وقتي تقويم تو نو شد دوباره كنارتم
ديگه جمله ي آخر ترانه يارتم
دوباره دوست دارم رو با تو فرياد مي زنم
تا رسيدن بهار بازم به انتظارتم
تلفن براي ما تنها يه يادآوريه
تا كه يادمون نره زمستون آخريه
+
همون آشناي تو
از
پا بيفتم تا ترانه بشكفه
دل بايد خون بشه تا يه عاشقانه بشكفه
بين اين همه تبرزن دوباره قد مي كشم
تا تو هرزخم تبر صد تا جوانه بشكفه
نازنين ! بدون تو دنيارو باور ندارن
با تو از رمز طلسم قصه سردرميارم
لحظه ي سقوط من دست تو مثل معجزه س
شب مي ترسه از خودش وقتي مي گم : دوست دارم
ابروهات كمون آرش تو چشات هزارتا خورشيد
من و دلواپسيام رو تنها چشماي تو فهميد
واسه پيدا كردنت از پل گريه رد شدم
لهجه ي روزاي خاكستري رو بلد شدم
بي تو هر جا كه مي رم سايه ها آفتابي ميشن
من مثه رودخونه ها اسير دست سد شدم
نازنين ! هر جا باشي قصه نويس تو منم
با عقيق چشم تو طلسم ديو رو مي شكنم
يگو چن تا غزل پاي تو قربوني كنم ؟
براي طلوع تو چن تا شب خط بزنم ؟
ابروهات كمون آرش تو چشات هزار تا خورشيد
من دلواپسيام رو تنها چشماي تو فهميد
+
همون آشناي تو
دلم مي خواد بارون بياد شيشه ي شب رو پاك كنه
ديو سياه غصه رو تو قطره هايش هلاك كنه
دلم مي خواد بارون بياد ‚ ناودون رو نو نوار كنه
كلاغ پير خونه رو چلچله ي بهار كنه
دلم مي خواد بارون بياد تا تو رو همراهش بياره
دستاي نازنينت رو تو دستاي من بذاره
وقتي بارون مي زنه دلم مي خواد چتر تو واشه
اين كوچه بازم پر از صداي پاي ما شه
وقتي بارون مي زنه دلم مي خواد كه سرپناهم
سقف آبي روسري خيس تو باشه
دلم ميخواد با همدگيه برگاي باغ رو بشماريم
تو دل هر خط خبر چهل كلاغ رو بشماريم
دلم مي خواد كه خطاي صورت آينه كم بشه
سر زدن ترانه ها دوباره دم به دم بشه
دلم نمي خواد پل ما نامه ي پنهوني بشه
مي خوام هواي كوچه مون دوباره باروني بشه
وقتي بارون مي زنه دلم ميخواد چتر تو واشه
اين كوچه بازم پر از صداي پاي ما شه
وقتي بارون مي زنه دلم مي خواد كه سرپناهم
سقف آبي روسري خيس تو باشه
+
همون آشناي تو
مي توني كوها رو جابه جا كني
مي توني قيامتي به پا كني
مي توني مشتاي روزگارت
پيش چشم كور دنيا واكني
مي توني چلچله باشي تو خزون
مي توني پل بزني به آسمون
مي توني يه سقف رنگي بسازي
واسه تنهايي هر ترانه خون
اما بايد يكي باشه كه بفهمه لحظه هات رو
يه نفر كه تو سياهي ‚ بشناسه صداي پات رو
يه نفر كه وقت گريه ‚ شونه ش رو گرو بذاره
وقت سر رفتن آواز ‚ غزلاي نو بياره
مي توني تو آينه سفر كني
مي توني سايه ت رو در به در كني
مي توني شبهاي بي ستاره رو
با طنين يه ترانه سر كني
مي توني تيله ي ماه رو بشكني
مي توني خورشيد رو آتيش بزني
مي توني واكني اين دريچه رو
با وجود صد تا قفل آهني
اما بايد يكي باشه كه بفهمه لحظه هات رو
يه نفر كه تو سياهي بشناسه صداي پات رو
يه نفر كه وقت گريه ‚ شونه ش رو گرو بذاره
وقت سر رفتن آواز غزلاي نو بياره
مي توني دنيا رو زير و رو كني
مي توني با رويا گفتگو كني
مي توني حنجره هاي خالي
با هجوم واژه روبه رو كني
مي وني دل رو به دريا بزني
خودت تو سايه ها جا بزني
مي توني لحظه ي دلسپردگي
غروبا رو رنگ فردا بزني
اما بايد يكي باشه كه بفهمه لحظه هات رو
يه نفر كه تو سياهي بشناسه صداي پات رو
يه نفر كه وقت گريه ‚ شونه ش رو گرو بذاره
وقت سر رفتن آواز ‚ غزلاي نو بياره
+
همون آشناي تو
تو دوباره بر مي گردي ! من چه خوش باورم امروز
غزل ناب رو خبر كن !از ترانه سرم امروز
با تو ام تا ته آواز ! همصداي بي ستاره
لحظه ي ناياب فرياد ! اي تولد دوباره
وقت عريوني هشفته ‚ وقت بيداري من نيست
بگو شب بياد سراغم ! حس آفتابي شدن نيست
يه دفه خوابت رو ديدن
به يه عمر من مي ارزه
توي اين چله ي پاييز
هنوزم ياد تو سبزه
تو دوباره بر مي گردي ! دل يه عمر گوش به زنگه
پا بذار رو خط جاده ‚ با تو قصه مون قشنگه
نگو پروانه هنوزم ‚ تو دل پيله اسيره
پر پروازت رو وا كن !نگو ديره! نگو ديره
واسه فهميدن چشمات ‚ پلك خورشيد رو مي بندم
گم ميشم تو شهر رويا من به بيداري مي خندم
يه دفعه خوابت رو ديدن
به يه عمر من مي ارزه
توي اين چله ي پاييز
هنوزم ياد تو سبزه
+
همون آشناي تو
هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان گرم بود!
از جايم بلند شدم،
پنجره را باز كردم
و ديدم زندي هم هر از گاهي زيباست!
شنيدم كه كلاغ ديوار نشين حياط
چه صداي قشنگي دارد!
فهميدم كه بيهوده به جنون ِ مجنون ميخنديدم!
فهيدم كه عشق،
آسمان روشني دارد!
رو به روي عكس ِ سياه و سفيد تو ايستادم،
دستهايم را به وسعت ِ « دوستت مي دارم!» باز كردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?
+
همون آشناي تو
نه اهل روزگارم نه همنشين سايه
بزن به سيم آواز تا آخر گلايه
رو سرزمين بي سر يه سرو سربلندم
به شاخ و برگ سبز خودم دخيل مي بندم
ستون تخت جمشيد برج غرور من نيست
من با تو بهترينم ثانيه گور من نيست
تو كي هستي كه خيال داشتنت
يه دم از خاطر من دور نميشه ؟
رو به روي آينه چشمات رو نبند
خورشيد از نور خودش كور نميشه
ببين كه داس وحشت حريف ياس من نيست
سكوت اين كرانه خلع لباس من نيست
ببين كليد سرداب تو دست اين اسيره
برگ امان نمي خوام براي گريه ديره
برهنه مثل درياس صداي آبي من
هزار تا عمر نوه عمر حبابي من
تو كي هستي كه خيال داشتنت
يه دم از خاطر من دور نميشه ؟
رو به روي آينه چشمات رو نبند
خورشيد از نور خودش كور نميشه
+
همون آشناي تو
اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد،
اگر به حجله آشنايي،
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند،
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن!
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم!
در گلدان چيني ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم!
مگر نه كه با هم بودن،
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم!
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم!
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزواي اين روزهاي من نشو،
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي!?
+
همون آشناي تو
هميشه حواسم به بي صبري اين دل ساده بود!
نه وقتي براي رج زدن روزهاي رد شده داشتم،
نه حتا فرصتي
كه دمي نگاهي به عقربه ثانيه شمار ساعت بيندازم!
با آرزوهاي آنور ِ ديوار زندگي كردم!
با خوابهاي برباد رفته!
منتظر بودم روزي بيايد،
كه همه در خيابان به يكديگر سلام كنند،
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز مي شود
و همسايه ها،
خواب ِ پرايد ِ سفيد و موبايل بدون ِ قسط
و كابوس ِ چك برگشتي نبينند!
چاقو تيز كن ها بادكنك بفروشند
و سر و كله تو
از آنسوي سايه سار فانوسها پيدا شود!
هنوز هم منتظرم!
از گريه هاي مكررم خجالت نمي كشم!
سكوت بيمارستان ِ بيداري را رعايت نمي كنم!
كاري به حرف و حديث اين و آن ندارم!
دِكارت هم هر چه مي خواهد بگويد!
من خواب مي بينم،
پس هستم! ?
+
همون آشناي تو
نمي دانم چرا همه مي خواهند،
طناب ِ اميدم را
از بام آمدنت ببرند!
مي گويند،
بايد تو مي رفتي تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تكلم اين هشمه ترانه را،
تقدير مي نامند!
حالا مدتي ست كه مي دانم،
اكثر اين چله نشين ها چزند مي گويند!
آخر از كجاي كجاوه ي كج كوك جهان كم مي آيد،
اگر تو از راه دور ِ دريا برگردي؟
آنوقت ديگر شاعر بودنم چه اهميتي دارد؟
همين نگاه نمناك
همين قلب ِ بي قرار
جاي هزار غزل عاشقانه را مي گيرد !
مي رويم بالاي بام ِ بوسه مي نشينيم
و ترانه به هم تعارف مي كنيم!
در باران زير سايه ي هم پناه مي گيريم!
تازه مي شود بالاي تمام ِ ابرهاي باراني نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسري ِ زردت مي چسبانم،
تا ستاره شناسان
كهكشان ِ ديگري را در آسمان كشف كنند!
به چي مي خندي؟
يادت هست كه هميشه،
از خنديدن ِ ديگران
بر چكامه هاي پُر «چرا» يم دلگير مي شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فداي يك تبسمت! خاتون!
حالا براي همه مي نويسم كه آمدي
و سبزه ي صدايت در گلدان ِ سكوتم سبز شد!
مي نويسم كه دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهريرِ اين همه تازيانه گرفتي!
مي نويسم كه...
بيدار شو دل ِ رؤيا باف!
بيدار شو!?
+
همون آشناي تو
مي آيي به اولين سطر ترانه سفر كنيم؟
به هيُ خنده هاي همان شهريور ِ دور!
به آسمان ِ پرستاره ي تابستان و تشنگي!
به بلوغ بادبادك و بي تابي تكرارّ
به پنجشنبه هاي پاك ِ كوچه گردي...
كوچه نشين و كتاب ساز!
هميشه مرا به اين نام مي خواندي!
مي گفتي شبيه پروانه اي هستم،
كه پيله ي پاره ي كودكي ِ خود را رها نمي كند!
آنروزها، آسمان ِبوسه آبي بود!
آب هم در كاسه ’ سفال صداقتمان،
طعم ديگري داشت!
تو غزلهاي قديمي مرا بيشتر مي پسنديدي!
رديف ِ تمام غزلها،
نام كوچك ِ دختري از تبار گلها بود!
تو بانوي تمام غزلها بودي
و من تنها شاعر ِ شادِ اين حوالي ِ اندوه!
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشكِ كوچكي را نشنيده بود!
حالا،
سنگ ِ تمام ترانه هاي من مُفت و
گنجشك ِ شاد و شكار ناشدني ِ چشمهاي تو,
آنسوي هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم!?
<
1
2
3
>